ما در عصر احتمال به سر می بریم
در عصر شک و شاید
در عصر پیش بینی وضع هوا
از هر طرف که باد بیاید ...
در عصر قاطعیتِ تردید
عصر جدید
عصری که هیچ اصلی
جز اصل احتمال ، یقینی نیست
اما من
بی نام تو
حتی یک لحظه احتمال ندارم
چشمان تو عین الیقین من
قطعیت نگاه تو دین من است
من از تو ناگزیرم
من بی نام ناگزیر تو می میرم . . .
این ترانه بوی نان نمیدهد
بوی حرف دیگران نمیدهد
سفرهء دلم دوباره باز شد
سفرهای که بوی نان نمیدهد
نامهای که ساده و صمیمی است
بوی شعر و داستان نمیدهد:
با سلام و آرزوی طول عمر
که زمانه این زمان نمیدهد
کاش این زمانه زیر و رو شود
روی خوش به ما نشان نمیدهد
یک وجب زمین برای باغچه
یک دریچه، آسمان نمیدهد
وسعتی به قدر جای ما دو تن
گر زمین دهد، زمان نمیدهد!
فرصتی برای دوست داشتن
نوبتی به عاشقان نمیدهد
هیچ کس برایت از صمیم دل
دست دوستی تکان نمیدهد
هیچ کس به غیر ناسزا تو را
هدیهای به رایگان نمیدهد
کس ز فرط هایوهوی گرگ و میش
دل به هیهی شبان نمیدهد
جز دلت که قطرهای است بیکران
کس نشان ز بیکران نمیدهد
عشق نام بینشانه است و کس
نام دیگری بدان نمیدهد
جز تو هیچ میزبان مهربان
نان و گل به میهمان نمیدهد
ناامیدم از زمین و از زمان
پاسخم نه این ، نه آن…نمیدهد
پارههای این دل شکسته را
گریه هم دوباره جان نمیدهد
خواستم که با تو درد دل کنم
گریهام ولی امان نمیدهد…
تو از دردی که افتادست بر جانم چه می دانی؟
دلم تنها تو را دارد ولی با او نمی مانی
تمام سعی تو کتمان عشقت بود در حالی
که از چشمان مستت خوانده بودم راز پنهانی
فقط یک لحظه آری با نگاهی اتفاق افتاد
چرا عاقل کند کاری که بازآرد پشیمانی؟
زلیخا میخورد افسوس که یوسف گشته زندانی.
عمری به سر دویدم در جست وجوی یار
جز دسترس به وصل ویم آرزو نبود
دادم در این هوس دل دیوانه را به باد
این جست و جو نبود
هر سو شتافتم پی آن یار ناشناس
گاهی ز شوق خنده زدم گه گریستم
بی آنکه خود بدانم ازین گونه بی قرار
مشتاق کیستم
تا آخر عمر در دلم خواهی ماند
تنها تو چراغ محفلم خواهی ماند
ای پاکترین زلال جوشان دلم
ای آینه در مقابلم خواهی ماند
تا سر ز سجود آخری بر میداشت
شمشیر ز کینه، کافری بر میداشت
انگار برای رفتنش هم کعبه
باید که شکاف دیگری بر میداشت
با وعده بی حساب خامم کردی
انگشت نمای خاص و عامم کردی
من شخصیت رمان علمی بودم
تبدیل به قصه درامم کردی
دیرگاهیست که تنها شده ام قصه غربت صحرا شده ام
وسعت درد فقط سهممن است بازهم قسمت غم ها شده ام
دگر آیینه ز من بی خبر است که اسیر شب یلدا شده ام
من که بی تاب شقایق بودم همدم سردی یخ ها شده ام
کاش چشمان مرا خاک کنید تا نبینم که چه تنها شده ام
در میان من و تو فاصله هاست
گاه می اندیشم
میتوانی تو به لبخندی این فاصله را برداری !
تو توانایی بخشش داری
دست های تو توانایی آن را دارد
که مرا
زندگانی بخشد
چشم های تو به من می بخشد
شور عشق و مستی