مــــــرگ احســـاس








مــــــرگ احســـاس

زیبایـــ ـی عشــقـ بهـ سکـ ــوتـ استـ پسـ بدانــ با سـکوتـمـ دوستـتـــ دارمــ



انحنای روح من

شانه های خسته ی غرور من

تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است...

کتف گریه های من

بازوان حس شاعرانه ام

زخم خورده است...

 

دردهای پوستی کجا؟؟؟

درد دوستی کجا؟؟؟

 

قیصر امین پور




چه ناعادلانه است 


شادی ات را با دیگران تقسیم کنی 


اما غمت برای خودت باشد...






غم انگیز ترین پاییز اینجاست!!!

در نگاه من،در حرفهای ناگفته و تلنبار شده در سکوت سنگین شب.

من؟دختر سکوت...هر لحظه در برابر ایینه ی زمان...زادهی گرمی فصلم!

خالی ترین نگاه...تنها ترین غزل...

من دختر احساسم...شاعر شعر های شش ماهه!


بغض های کال...قاصدک های به مقصد نرسیده...

عابر کوچه های

بارانی...و...هنوز هم در روزهای آفتابی،دفتری خیس از کلمات دارم!


نوشته شده توسط : هانیه 


...خیلی سخته... 

یچیزی رو خیلی از کسی بخوای...

 ولی چون میدونی لیاقتش رو نداری...

 ...هیچ وقت درخواستش نکنی...

دقیقا این حس رو دارم 

خیلی داره داغونم میکنه...

 تا براتون اتفاق نیافته

متوجه حرفام نمیشید...


در این بازی که بر پا کرده ای 


خیلی وقت است کنارکشیده ام


این روز ها در بازندگی قهار شده ام


بازی است دیگر برد و باخت دارد


باختم؟فدای یک تار مویت


توتنها بخند


دلی که شکست


بردو باخت نمیشناسد...



بدجور این ماه ضایع بود

تولدم بود ولی هیچکی از خانوادم 

یادشون نبود... هه

اینه زندگیه ما...

چشمانم را می بندم

کاش میشد بیش از این "سکوت" کرد

کاش این واژه های امانتی دست نخورده باقی می ماند

اینها تقصیر من نیست

و یا من زیادی خود را آرام نشان می داده ام

وحقیقت تلخ من بی صدا پشت پنجره ها

برایم دست تکان می دهد...

...با این بی اعتنایی ... 

همهمه ی درون من

این همه تنهایی را چگونه به دوش می کشد

"...آرام باش آسمان..."

این ها از آن من است ...

منی که زمان زیادی ندارم

تا "باران" را آشتی دهم با "خاک"

....تاوان عاشقی باید بیش از این ها پرداخت  ....



الان که دارم مینویسم داره بارون میاد

بارون رو دوست دارم

یه کارایی دارم میکنم

نمیدونم درستن یا اشتباهن

درکل دارم سر همه چی ریسک میکنم 

عجب این لحظه ناجور دلم گرفته

برام دعا کنید همه چی درست شه

زیبایـــ ـی عشــقـ بهـ سکـ ــوتـ استـ پسـ بدانــ با سـکوتـمـ دوستـتـــ دارمــ

گفتمش 


 شیرین ترین آواز چیست ؟


 چشم غمکینش به رویم خیره ماند 


 قطره قطره اشکش از مژگان چکید


 لرزه افتادش به گیسوی بلند 


 زیر لب غمناک خواند 


 ناله زنجیرها بر دست من 


 گفتمش 


 آ نگه که از هم بگسلند 
 خنده تلخی به لب آورد و گفت 

 آرزویی دلکش است اما دریغ
 
 بخت شورم ره برین امید بست
  
 و آن طلایی زورق خورشید را 

 صخره های ساحل مغرب شکست 

 من به خود لرزیدن از دردی که تلخ 

 در دل من با دل او می گریست 

 گفتمش 

 بنگر در این دریای کور 

 چشم هر اختر چراغ زورقی ست

 سر به سوی آسمان برداشت گفت 

 چشم هر اختر چراغ زورقی ست 

  لیکن این شب نیز دریا یی ست ژرف
 
 ای دریغا ش یروان !‌ کز نیمه راه 

 می کشد افسون شب در خواب شان 
 گفتمش 

 فانوس ماه 

 می دهد از چشم بیداری نشان 
 گفت

 اما در شبی اینگونه گنگ
 هیچ آوایی نمی آید به گوش

 گفتمش 

 اما دل من می تپد 

 گوش کن اینک صدای پای دوست 
  گفت 

 ای افسوس در این دام مرگ

 باز صید تازه ای را می برند 

 این صدای پای اوست 

 گریه ای افتاد در من بی امان 

 در میان اشک ها پرسیدمش

 خوش ترین لبخند چیست ؟

 شعله ای در چشم تاریکش شکفت 

 جوش خونن در گونهاش آتش فشاند
 
 گفت 

 لبخندی که عشق سربلند 

 وقت مردن بر لب مردان نشاند 

 من ز جا برخاستم 

 بوسیدمش

هوشنگ ابتهاج

چشمانم میسوزند

دیگر اشکی نمانده 

آتش درونت بگذار شعله ور شود

بگذار این بار تمام خاکستر کند

دریای اشکم

بر آتش هوس هایت 

مهر خاموشی نمی زند



بازم پاییز ...

ببینیم امسال میخواد چه گلی به سرمون بزنه 

یه روز آذرش به من زندگی داد 

یه روز آذری هم زندگیمو گرفت

یه روز عاشق همین پاییز بودم 

رنگای قشنگش دیوونم میکرد

ولی الان پاییز ...

سیاهه ...سیاهِ سیاه

پارسال که سیاپوشم کرد

میدونم امسالم پاییز قشنگی ندارم

از همین روز اولش مشخص بود

بهترین دوستمو واسه همیشه ازم گرفت

اگه رمزو داری...

 بیا تو...





یه جا دیدم نوشته بود 

" چترت که خدا باشد ، 

بگذار ابر سرنوشت هر چه میخواهد ببارد"

کلا این جمله رو من خیلی تاثیر گذاشتا 

الان یکم  امیدوار تر شدم 

من پسرم

من پسرم..

نه چشمان قشنگ و فریبنده دارم...

نه لبان وسوسه انگیز 

نه گیسوی بلند 

نه صدای نازک و زیبا...

خیلی ها از کنارم بی اعتنا می گذرند

بله من پسرم...

اما کاش بدانی بیش از آنکه دختر باشم انسانم

مثل تو... مثل او...

مرا بخاطر خودم بخواه نه زیبایی های ظاهرم...

بخاطر وجودم ...

نه لذت بردن از وجودم...

آن وقت است که همراهت میشوم 

رامت میشوم...

دمش گرم ! 

تنهام نمیذاره ...

ناراحتم میکنه ...اشکمو در میاره ...

ولی هیچوقت تنهام نمیذاره...،

تنهایی رو میگم دیگه...!


 دست نوشته هایم را که دیدند از من پرسیدند:

عاشقی...؟

گفتم :نه...

_ خیانت دیده ای؟

_نه...

_تنهایی؟

_ نه...نه...نه...

_ پس این عاشقانه ها چیست ؟ برای چه مینویسی؟

فقط به آنها لبخند زدم...چه میتوانستم بگویم...

من نه عاشقم ، نه تنهایم، نه خیانت دیده ام ...

فقط بعضی وقتا...

 احساس میکنم خیلی شکستم ...


 


آخرین کبریت را  هم روشن  کردم:

یا میایی ...

یا از  نبودنت یخ میزنم...

(اینو خودم نگفتم یه جایی دیدم  دلم گرفت گذاشتم از خودم نیست )



حالم خوب است مثل پدربزگ که گفت :

حالم خوب است اما مرد..!


خوبم... خوبی.. خوب است..

دیگران چه میدانند از درد من وتو ...

این غـم ها ذره ذره می سوزانند تمام تنت را...

بازهم سکوت... باز هم لبخند... باز هم یک کلمه تکراری...

ما همه خوبیم ...




به سلامتی ماه


که ستاره ها چشمک زنون میرن طرفش...


ولی بازم تن به بی آبرویی نمیده...

نیازم نه دیگر آغوشت است...

نه دستانت... نه لبانت ...نه گیس سیاهت...

نه چشمــــ خمارتــــــــ...

با یک فنجان سکوتـــــ تلخ فرو می برم حماقتم را...

که دوستت داشتم...

وقتی که فهمید غم دارم آتش گرفت...

.

.

به خودت نگیر رفیق سیگارم را گفتم ...


این روزها دلم اصرار دارد فریاد بزند اما ...

من جلوی دهانش را میگیرم...

وقتی میدانم کسی تمایل شنیدن صدایش را ندارد...

این روز ها من خدای سکوت شده ام ...



2 - بعدها فروغ فرخ زاد اومده و جواب حمید مصدق رو اینجوری داده:

من به تو خندیدمچون که می دانستم

تو به چه دلهره از باغچه ی همسایه سیب را دزدیدی

پدرم از پی تو تند دوید

و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه

پدر پیر من است

من به تو خندیدم

تا که با خنده خود پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم

بغض چشمان تو لیک

لرزه انداخت به دستان من و

سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک

دل من گفت: برو

چون نمی خواست به خاطر بسپارد

گریه تلخ تو را

و من رفتم و هنوز

سالهاست که در ذهن من آرام آرام

حیرت و بغض تو تکرار کنان

می دهد آزارم

و من اندیشه کنان غرق در این پندارم

که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت


****



 و از اونا جالب تر واسه من جوابیه که یه شاعر جوون به اسم جواد نوروزی بعد از سالها به این دو تا شاعر داده که خیلی جالبه  بخونید



دخترک خندید و


پسرک ماتش برد !

که به چه دلهره از باغچه ی همسایه، سیب را دزدیده

باغبان از پی او تند دوید

به خیالش می خواست،

حرمت باغچه و دختر کم سالش را

از پسر پس گیرد !

غضب آلود به او غیظی کرد !

این وسط من بودم،

سیب دندان زده ای که روی خاک افتادم

من که پیغمبر عشقی معصوم،

بین دستان پر از دلهره ی یک عاشق

و لب و دندان ِ

تشنه ی کشف و پر از پرسش دختر بودم

و به خاک افتادم

چون رسولی ناکام !

هر دو را بغض ربود...

دخترک رفت ولی زیر لب این را می گفت:

" او یقیناً پی معشوق خودش می آید ! "

پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود:

" مطمئناً که پشیمان شده بر می گردد ! "

سالهاست که پوسیده ام آرام آرام !

عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز !

جسم من تجزیه شد ساده ولی ذرّاتم،

همه اندیشه کنان غرق در این پندارند:

این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت...





4- و اینم جوابیه که شاعر جوانی در پاسخ به 3 شعر بالا :


متخلص به : جادوگر


باغبان من بودم در همان نزدیکی

دخترم تنها بود در شب و تاریکی

تو نگاهش کردی دل من می لرزید

مشکل آن سیب نبود که چرا دزدیدی

مشکلم قلبی بود که ز دختر چیدی

من دویدم سمت دختر تنهایم

تو نگاهم کردی که چرا می آیم

سیب را من دیدم که تو دادی دستش

خواستم پس گیرم سیب را از دستش

غضبم از این بود که چرا با دزدی

می ربایی قلبی می فروشی مزدی

سیب دندان زده انداخت به خاک

چون که او میفهمید سیب دزدیست نه پاک

مشکل از خانه نبود که چرا سیب نداشت

مشکل از سیب نبود که چرا دزدیدی

مشکل از باغبان نیست که چرا تند دوید

مشکل آن دختر نیست که چرا رفت و نیامد هرگز

مشکلت خود هستی که چرا فکر نکردی یک دم

عشق با دزدی

همچو بادیست که آورده برد از دستت

دخترم را بردم که نیافتد دستت

و تو گر گوش کنی این پندم

سالها سال اگر عشق وجودت پر شد

هرگز از عشق شکستی نخوری

و بماند یادت : "عاشق دزد خیانت کند آخر روزی"

و اگر عشق تو را مسکین کرد

عاشقی این باشد که تو مسکین باشی

و به معشوقه خویش دست خالی بدهی

بهتر از دستی پر ، که خدا نیز از آنجا دور است .

پس بدان فرزندم

شاید آن سیب همان سیبی بود

مثل آدم که به حوا دادست

و من از کودکیم تا به کنون

غرق این افکارم

که مگر آدم نیز خانه اش سیب نداشت !؟ 




دل من هرزه نبود...
دل من عادت داشـت ، که بمانـد یک جا !!!
به کجا ؟!
معـلـوم است ، به در خانه تو !
دل من عادت داشـت
که بمانـد آن جا ، پـشـت یک پرده تـوری
که تو هر روز آن را به کناری بزنی ...
دل من ساکن دیوار و دری
که تو هر روز از آن می گـذری .
دل من ساکن دستان تو بود
دل من گوشه یک باغـچه بـود
که تو هر روز به آن می نگری
راستی ،دل من را دیدی...؟

وقتی می رفت برگشت و زیر لب گفت : هــرزه ...

ولی هیچ گاه ندانست...

 هــــرزگی را  خودش به من آموخت...


بعضی آدم ها هستن :

میشکنن و رد میشن ...

میسوزونن و میرن...

له میکنن و ول میکنن...

ولی تو بازم...

"دلت براشون تنگ میشه!"

در روزگاری زندگی می کنیم که:

هَرزگی "مـُـــــد" اســت !

بی آبرویــی "کلاس" اســـت !

مَســـــتی و دود "تَفـــریــح" اســـت !

رابطه با نامحرم "روشــن فکــری" اســت !

گــُـرگ بــودن رَمـــز "مُوفقیت" اســـت !

بی فرهنگی "فرهنگ" است !

پشت به ارزش ها و اعتقادات کردن نشانه "رشد و نبوغ" است !

زن که باشی...

درباره ات قضاوت می کنند...


درباره لبخندت که بی ریا نثار هر احمقی کردی... 


درباره زیبایت که دست خودت نبوده و نیست...

درباره تارهای مویت که بی خیال از نگاه شک آلوده احمق ها از روسری بیرون ریخته اند...

تو نترس و "زن" بمان...

احمق ها زیادنند... 



نترس از تهمت های دیوانه های شهر...

که اگر بترسی رفته رفته "زن" مردنما میشوی...

و سرگردان و روانی میشوی در این دنیای روانگردان...

پس بذار بگویند هرچه میخواهند بگویند...