باده نوشیده شده پنهانی

مرز در عقل وجنون باریک است  

کفر و ایمان چه بهم نزدیک است 

عشق هم در دل ما سردرگم 

مثل ویرانی و بهت مردم  

گیسویت تعزیتی از رویاست 

شب طولانی خون تا فرداست 

خون چرا در رگ من زنجیر است  

زخم من تشنه تر از شمشیراست 

مستم از جام تهی حیرانی  

باده نوشیده شده پنهانی 

عشق تو پشت جنون محو شده  

هوشیاریست مگو سلب شده 

من و رسوایی و این بار گناه 

تو و تنهایی و چشم سیاه 

از من تازه مسلمان بگذر بگذر 

دل دیوانه به دین عشق تو شد 

جاده ی شک به یقین عشق تو شد 

مستم جام تهی حیرانی 

باده نوشیده شده پنهانی  

 

 

 برای محرم چه در نظر گر فتین.الان دوماه پانزده روز مونده دوستان من

عشق پنهانی(صنم میرزازاده نافع)

دلشوره دارم امشب از.عطر تن پیراهنت 

دست مرا محکم بگیر.می ترسم از گم کردنت 

ای عشق پنهانی!مرا.تا پهنه ی رویا ببر 

میلرزم امالحظه را.با قصه قسمت می کنم  

پنهان ز چشم دیگران.دل را به اسمت می کنم 

آهستی در گوشم بگو در شب تو می مانی و من 

افسانه های کهنه را تنها تو می دانی و من 

دست مرا محکم بگیر.مترسم از گم کردنت 

دلشوره دارم امشب از عطر تن و پیراهنت

زندگی

زندگی یک معماست، آن را با زیرکی حل کنید.
زندگی یک تجربه است، مرور کنید.
زندگی یک مبارزه است، شما برنده باشید.
زندگی یک کشتی است، با آن دریانوردی کنید.
زندگی یک سوال است، جوب آن را پیدا کنید.
زندگی یک وبلاگ است، آن را برای خود طراحی کنید.
زندگی یک موفقیت است، از آن لذت ببرید.
زندگی یک هدیه است، آن را دریافت کنید.
زندگی دعاست، آن را همیشه بخوانید.
زندگی درد دندان است، آن را تحمل کنید.
زندگی یک دوربین است، بنابراین بهتر است با صورت خندان و شاد روبروی آن باشید

فریاد

فریاد 

من برای فریادم تو را بهانه می کنم ...

و تو برای سکوتت مرا ...

چه دردناک است قصه ی من و تو ...

قصه ی فریاد و سکوت !!! ...

...................................................

حرفی برای گفتن نمانده است  ...

دلی برای دلتنگ شدن نمانده است ...

اشکی برای ریختن نمانده است ...

امیدی برای ماندن نمانده است ...

توانی برای گلایه و شکایت نمانده است ...

قلبی برای عاشق شدن هم نمانده است ...

حتی دستی برای تمنای یک آرزو هم نمانده است ...

شاید زخم سکوت تو ...

روزی قلب فریاد مرا بشکند ...

و مرا به سکوتی ابدی وا دارد ...

شاید ...اما می دانم ...آن روز ... روز سکوت من ... این روزها نیست ...

با درون سوخته دارم سخن

دود می خیزد ز خلوتگاه من.
کس خبر کی یابد از ویرانه ام ؟
با درون سوخته دارم سخن.
کی به پایان می رسد افسانه ام ؟

دست از دامان شب برداشتم
تا بیاویزم به گیسوی سحر.
خویش را از ساحل افکندم در آب،
لیک از ژرفای دریا بی خبر.

بر تن دیوارها طرح شکست.
کس دگر رنگی در این سامان ندید.
چشم میدوزد خیال روز و شب
از درون دل به تصویر امید.

تا بدین منزل نهادم پای را
از درای کاروان بگسسته ام.
گرچه می سوزم از این آتش به جان ،
لیک بر این سوختن دل بسته ام.

تیرگی پا می کشد از بام ها :
صبح می خندد به راه شهر من.
دود می خیزد هنوز از خلوتم.
با درون سوخته دارم سخن

وچند سال بعد یک دیوانه در کوچه

من مانده ام با اختراعی ازگراهام بِل

هی زنگ می زد مکث کردم با کمی دل دل

برداشتم گوشی الو الهام تویی؟ خوبی؟

که ناگهان فریاد زد ای ترسوی بُزدل!

اصلن نمی فهمم خدای من چرا الهام

 از من  چرا دلخور شدی ای دختر عاقل

برهم نزن طرح قدیمی رفاقت را

بازی نکن با عشق من مانند یک پازل

شاید سکوت تو پراز ناگفته ها باشد

مثل صدای شاملو با شعری از بیدل

این خواستگار آخری میلیونری تُخس است

دیدی چطوری رفتی از دستم دل غافل!

دوراه مانده : می کُشم یا می روم از شهر

یا می شوم دامادتان یا می شوم قاتل

و راه سوم خودکشی با چند تا مدرک

که تو مرا کُشتی خیال واهی و باطل

                  ***

سر چوپی روز عروسیتان منم الهام

همراه با ساز و دهُل با هلهله با کِل

الهام نمی دانم که بعد تو چه باید کرد

بعد از تو حتمن می روم یک روز زیر گِل 

وچند سال بعد یک دیوانه در کوچه 

تو آمدی با بچه ای مثل خودت خُشگل

 

سرنوشت

روزگاریست که من معرکه دارش شده ام  

 مثل عیسی سند چوبه ی دارش شده ام  

 باورم کن که چنان عقربه ی خانه بدوش

 پا به پای دل خود لحظه شمارش شده ام

 هوس چیدن یک سیب پر از وسوسه است

 باغ چشمت که هواخواه بهارش شده ام

میرسد تا به قفس های بلورین گناه

 جاده سرد سکوتی که غبارش شده ام

انتظارو قفس این همه تکرار سکوت

 سرنوشتی است که من سخت دچارش شده ام

کوچه

کوچه


بی تو ، مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم !

در نهانخانة جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید

یادم آید که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشة ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ

یادم آید : تو بمن گفتی :
ازین عشق حذر کن !
لحظه ای چند بر این آب نظر کن
آب ، آئینة عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا ، که دلت با دگران است
تا فراموش کنی ، چندی ازین شهر سفر کن !

با تو گفتنم :
حذر از عشق ؟
ندانم
سفر از پیش تو ؟
هرگز نتوانم
روز اول که دل من به تمنای تو پَر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو بمن سنگ زدی ، من نه رمیدم ، نه گسستم
باز گفتم که : تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم ، همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم ، نتوانم … !


اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب نالة تلخی زد و بگریخت !
اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید

یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم
نگسستم ، نرمیدم

رفت در ظلمت غم ، آن شب و شبهای دگر هم
نه گرفتی دگر از عاشق آزده خبر هم
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم !
بی تو ، اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم

چشم در راهِ

چشم در راه کسی هستم
کوله یارش بر دوش ،
آفتابش در دست
خنده بر لب ، گل به دامن ، پیروز
کوله بارش سرشار از عشق ، امید
آفتابش نوروز
باسلامش ، شادی
در کلامش ، لبخند
از نقس هایش گُل می بارد
با قدم هایش گُل می کارد

مهربان ، زیبا ، دوست
روح هستی با اوست !

قصه ساده است ، معما مشمار ،
چشم در راه الهام آری ،
چشم در راهِ الهام

به هیچ کس اعتماد نکن

به هیچ کس راز دل نگو دخترک
به هیچ کس نگو که دل بسته ام به تو
به هیچ کس نگو که عاشقش شدی
نه، نه ،نگو
نه، نه، به هیچ کس اعتماد نکن
به هیچ کس نگو که یه شبی کنار
پنجره گریه کردی از خاطرش
به هیچ کس نگو که از دیدنش
سرعت قلبت از ثانیه جلو می زنه
به هیچ کس نگو که روزها گذشت و
پیر شدی در انتظار دیدنش
به هیچ کس نگو به هر دری زدی
برای باز دوباره دیدنش
به هیچ کس نگو حتی کسی که

چتر شد زیر باران برای تو
به هیچ کس نگو حتی کسی که گفت عاشقت شده
به هیچ کس نگو حتی کسی که نیمه شب برای تو شعر گفته
به هیچ کس نگو حتی کسی که گفت از بی اعتناییت دلم شکسته
شک نکن او روزی با تمام عشق رها می کنه تو رو
نه نه کسی به احساس پاک تو که مثل یک گل شکفته است توجهی نمی کنه
آری گل تازه شگفته ات به دست عابران چیده می شه
یا که زیر پایشان مثل یک علف لهیده می شه
دیدی که گفتم به هیچ کس اعتماد نکن