زندگی.او سرسپرده می خواست.تو را گم میکنم.... . سلام عشق!

 زندگی

 

از زندگی از این همه تکرار خسته ام

 

از های و هوی کوچه و بازار خسته ام

 

دلگیرم از ستاره و آزرده ام ز ماه

 

امشب دگر ز هر که و هر کار خسته ام

 

دل خسته سوی خانه تن خسته می کشم

 

آوخ ... کزین حصار دل آزار خسته ام

 

بیزارم از خموشی تقویم روی میز

 

وز دنگ دنگ ساعت دیوار خسته ام

 

از او که گفت یار تو هستم ولی نبود

 

از خود که بی شکیبم و بی یار خسته ام

 

تنها و دل گرفته و بیزار و بی امید

 

از حال من مپرس که بسیار خسته ام  

 

 

 

 او سرسپرده می خواست،

 

 

من زنده بودم اما انگار مرده بودم

 

از بس که روزها را با شب شمرده بودم

 

یک عمر دور و تنها تنها به جرم این که

 

او سرسپرده می خواست، من دل سپرده بودم

 

یک عمر می شد آری در ذره ای بگنجم

 

از بس که خویشتن را در خود فشرده بودم

 

در آن هوای دلگیر وقتی غروب می شد

 

گویی بجای خورشید من زخم خورده بودم

 

وقتی غروب می شد وقتی غروب می شد

 

کاش آن غروب ها را از یاد برده بودم  

 

 

 تو را گم میکنم....  

  

تو را گم می کنم هر روز و پیدا می کنم هر شب

 

بدین سان خوابها را با تو زیبا می کنم هر شب

  

تبی این کاه را چون کوه سنگین می کند آنگاه

  

چه آتشها که در این کوه برپا می کنم هر شب

  

تماشایی است پیچ و تاب آتش ها ... خوشا بر من

  

که پیچ و تاب آتش را تماشا می کنم هر شب

  

مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی ای دوست

  

چگونه با جنون خود مدارا می کنم هر شب

  

چنان دستم تهی گردیده از گرمای دست تو

  

که این یخ کرده را از بیکسی ها می کنم هرشب

  

تمام سایه ها را می کشم بر روزن مهتاب

  

حضورم را ز چشم شهر حاشا می کنم هر شب

  

دلم فریاد می خواهد ولی در انزوای خویش

  

چه بی آزار با دیوار نجوا می کنم هر شب

  

کجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی ؟

 

 

که من این واژه را تا صبح معنا می کنم هر شب  

 

  

 سلام عشق!

 

قرآن به سر گرفتم و گفتم: سلام عشق! 

 

یعنی به جز حریم تو بر من حرام عشق  

با خون وضو بگیر و دو رکعت غزل بخوان  

 آن دم که اذن می دهد از روی بام عشق  

ترسم که در سماع کشانم قنوت را 

 

وقتی که قبله گاه تو باشی، امام عشق  

از رکعت نخست در افتاده ام به شک 

 

در سجده کفر گفته ام و در قیام عشق 

 

سی پاره ی حضور مرا چله بست شو 

 

قرآن به سر بگیر و بگو: والسلام عشق...  

 

 

 

عشق بهار جاودان.جاودان.فریادی برای عشق.دلبر جاودان من

 عشق بهار جاودان  

 

من می خواهم وارای آن عشق سوزان 


عاشق بمانم جاودان  


عاشقی شیدا و بی مثال
 

من می خواهم که بهاری جاودان باشم 

 
بمانم جاودان
 

نه اینکه در گذر باشم 

 
همچون بهار دنیای گذران  


من می خواهم ببارم بر این سبزه ها 

 
همچون باران از آسمان  


تا نخشکند و نمیرند از عطش  


در بی آبی چشمان حسودان
 

و می خواهم سدی باشم 

 
برای حفاظتت تا بمانی برای خودم  


از چشم رقیبان

 

جاودان   

 

 

ای آن که نامت جاودان
 

بر هر نگاهی تو نهان
 

 در گوشه چشم زمان
 

مانند اشکی تو روان 

 

فریادی برای عشق  

  

 

فریاد می زنم از کنون تا آخرالزمان 


فریاد می برم از زمین تا به آسمان
 

فریاد من بهر تو بود آن همه بلند
 

که تا آخر این عشق همراه من بمان
 

چه رستاخیزی به پا شد با طنین من
 

فرهاد بی تیشه و مجنون، دوان، دوان
 

سحر عشق ِ تو بود، کمک بر صریر من
 

ورنه پرنده ای کوچکم، غمگین و ناتوان
 

از عشق تو منزلگه ام شد سرای شعر 


بی وجودت غزل ها را کنم همه نهان
 

دست یاری ات دراز کن به سوی من
 

تا خون مهرت ز ِجانم شود روان
 

جاودان شده فریاد (همراه)گوش دار 


در پناه عشق تو ز ِ هستی شو جاودان 
 

دلبر جاودان من  

 

 ای که به عشوه می کنی روز و شب امتحان من 


ناز تو زنده می کند آتش غم به جان من
 

تا به سخن نشسته ام دل به امید بسته ام
 

گرچه اثر نمی کند در دل تو زبان من 


درد مرا تو چاره ای بخت مرا ستاره ای
 

مهری و ماهپاره ای در دل آسمان من
 

عشق تو مستیم دهد لذّت هستیم دهد 


ورنه زمانه گم کند نام من و نشان من
 

عشق تو داد زندگی این دل بی نصیب را
 

 وصل تو آشتی دهد بین من و جهان من
 

آینه ی خیال من هست پی جمال تو
 

بی تو بهار و خرّمی نیست به جز خزان من
 

هجر تو شد حکایتی گر نکنم شکایتی

 

شب همه شب دعا کنم ذکر خدا خدا کنم 

 

تا که به گوش بشنوی آه من و فغان من 

 

قصه ی انتظار را عمر وفا نمی کند 

 

بی تو مباد زندگی دلبر جاودان من 

 


دردفراق می زندتیغ به استخوان من 
  

خداحافظ همین حالا

 

با غرور بایست دست  هایت را پشت سر قفل کن و با من بخوان سرود جاودان ایرانت را 

ای ایران ای مرز پر گوهر                  ای خاکت سر چشمه هنر 

دور از تو اندیشه بدان                             پاینده مانی تو جاودان  

 

خداحافظ.. خداحافظ همین حالا 

شاعر فرفروک

 

 

 

 

 فکری وهنری خود دراین مورد اعلام نظر فرماید .

 

 

موج ِ اوج ِ مثنوی خیزد کنون 

شد قرار ـ آرام و باز آمد جنون 

موج ها از اوج ها بر شانه ات ، 

می شود آوار و کوبد خانه ات . 

کشتی ِ جان را فرو ریزد ز  هم 

عقل و حیرت را در آویزد به هم . 

تا شنا دانی ، همی جان می کنی 

دست و پا بیهوده درهم می زنی 

در شنا ، نا آشنا شو با شنا ، 

تا کند موجش به مرگت آشنا . 

بحر ِِاستغناست این ، خود را مبین ! 

غرق ِ آبی ، دم فرو کش ؛ خوش نشین ! 

همچو ماهی جملگی آواز شو ! 

آب را خوان ، از برش غماز شو !  

ــ تا نگیرد چشم را ظلمت چو قیر 

کی شود از آفتابش مستنیر ؟ 

ور نه از روزن به هر سو بنگرد  

هر که را رویی ست ، او را بگرود ــ 

پس به سر ، موجش تو را ساحل برد 

این قرار و خواب ، کی عاقل برد ؟ 

حضرت ِ معشوق در خواب آیدت 

گویدت : " درکش ! می ِ ناب آمدت ! 

قصد ِ من این بود از آغاز ِ کار ، 

عاشقی چون تو در آید پر شرار 

 

خان و مان و هستیش ویران کنم  

وآنگهش بر خوان ِ خود مهمان کنم . 

آن "اناالحق" گوی را سامان دهم ، 

شور ِ مستی ِ  و ِ  را ، پایان دهم. 

هم شوم  چشم ِ وی و هم گوش ِ او 

هم زبانش ، هم روان و هوش ِ او . 1 

پر گشاید در من و حیران شود 

عاقبت ، آرام یابد ، جان شود . 

یا امانت دار ِ من ، داخل بیا !

عقل را بیرون بنه ، جاهل بیا ! 

صد هزاران تا هزاران سال و ماه ، 

رفتگان ، وآیندگان پویند راه ، 

تا یکی در کوی جان ماوی کند ! 

تا دلش را داغ ِ من رسوا کند !  

       *********** 

آینه گشتم که مدهوشم شوی !! 

خیره گردی ، خام و خاموشم شوی 

بیش از این در آینه ، حسنت مبین ! 

از تو زیبا گشته ام ، ما را ببین !

فقر

 

میخواهم بگویم ...

فقر همه جا سر میکشد ...

فقر ، گرسنگی نیست ، عریانی هم نیست ...

فقر ، چیزی را " نداشتن " است ، ولی ، آن چیز پول نیست ... طلا و غذا نیست ...

فقر ، همان گرد و خاکی است که بر کتابهای فروش نرفتهء یک کتابفروشی می نشیند ...

فقر ، تیغه های برنده ماشین بازیافت است ،‌ که روزنامه های برگشتی را خرد میکند ...

فقر ، کتیبهء سه هزار ساله ای است که روی آن یادگاری نوشته اند ...

فقر ، پوست موزی است که از پنجره یک اتومبیل به خیابان انداخته میشود ...

فقر ، همه جا سر میکشد ...

فقر ، شب را " بی غذا " سر کردن نیست ...

فقر ، روز را " بی اندیشه" سر کردن است ...




دکتر شریعتی

بیا برگردیم

 
 
بیا برگردیم  
رسم این شهر عجیب است بیا برگردیم 
 
 قصد این قوم فریب است بیا برگردیم 
  
عشق بازیچه ی شهر است ولی در ده ما 
  
دختر عشق نجیب است بیا برگردیم 
 
 کرمها در دل هر کوچه اقامت دارند 
  
روستا مأمن سیب است بیا برگردیم 
 
 چه حسابیست در این شهر که در مبحث جبر 
  
جای بعلاوه صلیب است بیا برگردیم 

مرد خاموش

اگر قادر نیستی خود را بالا ببری همانند سیب باش تا با افتادنت 

 

 اندیشه‌ای را بالا ببری.  

 

دکتر شریعتی

رقص عشق(۱)

رقص عشق
گوش کن
خوب گوش کن
قلب من هم زبان دارد
که به آن می گویند:
" زبان دل " از قرار.


این زبان دل ،سخن نمی راند
واژه ی " عشق " را از حفظ نمی کند
تا دیکته دیکته شده ،
تحویلت دهد.



تو تنها تشنه ی شنیدن یک جمله هستی
جمله ای شامل دو کلمه:
" دوستت دارم " ،
تا با این جمله ، بر اسب مرادت بتازی.



ولی من این دوستت دارم را
به راحتی به تو نخواهم گفت
جون آسان بدست نیاورده ام
تا ارزان از دستش بدهم.

تو از " رقص عشق " زیر باران های بوسه
سخن می گویی ،
ولی من رقص عشق را در جایی دیگر
با شکلی دیگر ، می جویم
می دانی چرا؟


چون روح مرا می خواهند ، نه جسمم را.

رقص عشق

رقص عشق 

 

عاشقی را در جهان معنی کنم با نام تو 

عاشقم ، زارم ، خرابم ، مست از چشمان تو

آرزو دارم که باشد کام دنیا کام تو

عین و شین و قاف باشد بر سر ایوان تو

طایری آزاد بودم آمدم بر بام تو

خانه ای آباد بودم ، گشته ام ویران تو

فال حافظ ، فال دل گیرم کنون با یاد تو

نیتم این بود ، رقص عشق در چشمان تو

های و هویم را مبین ، مستم کنون با حال تو

تا تو هستی من ندارم قبله جز چشمان تو

سلام به برو بچه های وبلاگ رابطه دوستی

سلام به برو بچه های وبلاگ 

  

رابطه دوستی  

من روز های بدی روسپری 

میکردم که امدم بیایید از هم دیگه  

استفاده بهینه رو ببرییم ولی مبینم  

بعد از رفتن من کسی واسم نظر  

نمیذاره نظر یادتون نره  

این وبلاگ بخاطر شما زنده هست.  

                           

                                  افشین