یه شعر زیبا از دکتر شریعتی که خیلی وقته خیلی غریب افتاده....

پریشانم

چه می‌خواهی‌ تو از جانم؟!

مرا بی ‌آنکه خود خواهم اسیر زندگی ‌کردی

خداوندا!

اگر روزی ‌ز عرش خود به زیر آیی

لباس فقر پوشی

غرورت را برای ‌تکه نانی

‌به زیر پای‌ نامردان بیاندازی‌

و شب آهسته و خسته

تهی‌ دست و زبان بسته

به سوی ‌خانه باز آیی

زمین و آسمان را کفر می‌گویی

می‌گویی؟!

خداوندا!

اگر در روز گرما خیز تابستان

تنت بر سایه‌ی ‌دیوار بگشایی

لبت بر کاسه‌ی‌ مسی‌ قیر اندود بگذاری

و قدری آن طرف‌تر

عمارت‌های ‌مرمرین بینی‌

و اعصابت برای‌ سکه‌ای‌ این‌سو و آن‌سو در روان باشد

زمین و آسمان را کفر می‌گویی

نمی‌گویی؟!

خداوندا!

اگر روزی‌ بشر گردی‌

ز حال بندگانت با خبر گردی‌

پشیمان می‌شوی‌ از قصه خلقت از این بودن، از این بدعت

خداوندا تو مسئولی

خداوندا تو می‌دانی‌ که انسان بودن و ماندن

در این دنیا چه دشوار است

چه رنجی ‌می‌کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است

نظرات 2 + ارسال نظر
دختر بارانی چهارشنبه 12 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 08:39 ق.ظ

واای من عاشق این متن هستم واقعا قشنگه و پر معنا.


*وقتی خدا مشکلت را حل میکند به تواناییش ایمان داری ولی وقتی حل نمیکند او به توانایی تو ایمان دارد*

در زندگی طوری باش که انانکه خدا را نمی شناسند ،تورا که می شناسند خدا را بشناسند!
(دکتر شریعتی)

مریم جمعه 3 دی‌ماه سال 1389 ساعت 11:37 ب.ظ

فدات شم خیلی ماه بود

تشکر از دوست گرامی.افشین مینویسد بخاطر شما ودوستان

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد