نا آشنا

¿نا آشنا

این شعر از فروغ رو خیلی دوست دارم واقعاْ خیلی پر مفهومه  

 

باز هم قلبی به پایم اوفتاد

باز هم چشمی به رویم خیره شد

باز هم در گیر و دار یک نبرد  

عشق من بر قلب سردی چیره شد

باز هم از چشمه لب های من

تشنه ای سیراب شد . سیراب شد

باز هم در بستر آغوش من

رهروی در خواب شد .در خواب شد

بر دو چشمش دیده می دوزم به ناز

خود نمیدانم چه می جویم در او

عاشقی دیوانه می خواهم که زود

بگذارد از جاه و مال و آبرو

او شراب بوسه می خواهد زمن

من چه گویم قلب پر امید را

او به فکر لذت و غافل که من

طالبم آن لذت جاوید را

من صفای عشق می خواهم از او

تا فدا سازم وجود خویش را

او تنی می خواهد از من آتشین

تا بسوزاند در او تشویش را

او به من می گوید ای آغوش گرم

مست نازم کن .که من دیوانه ام

من به او می گویم ای ناآشنا

بگذر از من . من ترا بیگانه ام

آه از این دل .آه از این جام امید

عاقبت بشکست و کس رازش نخواند

چنگ شد در دست هر بیگانه ای

  ای دریغا کس به آوازش نخواند

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد