اشعار طنز قدیمی وبلاگ رابطه دوستی


شعری فقط برای دختران دم بخت !

دختری با مادرش در رختخواب درد ودل می کرد با چشمی پر آب

گفت مادر حالم اصلا ً خوب نیست زندگی از بهر من مطلوب نیست

گو چه خاکی را بریزم بر سرم روی دستت باد کردم مادرم

سن من از 26 افزون شده دل میان سینه غرق خون شده

هیچکس مجنون این لیلا نشد شوهری از بهر من پیدا نشد

غم میان سینه شد انباشته بوی ترشی خانه را برداشته

مادرش چون حرف دختر را شنفت خنده بر لب آمدش آهسته گفت

دخترم بخت تو هم وا می شود غنچه ی عشقت شکوفا می شود

غصه ها را از وجودت دور کن این همه شوهر یکی را تور کن

گفت دختر:مادر محبوب من ای رفیق مهربان و خوب من

گفته ام با دوستانم بارها من بدم می آید از این کارها

در خیابان یا میان کوچه ها سر به زیر و با وقارم هر کجا

کی نگاهی می کنم بریک پسر مغزیابو خورده ام یا مغز خر؟

غیر از آن روزی که گشتم همسفر با سعید و یاسر و ایضا ً صفر

با سه تا شان رفته بودیم سینما بگذریم از ما بقیه ماجرا

یک سری ، هم صحبت یاسر شدم او خرم کرد، آخرش عاشق شدم

یک دو ماهی یار من بود و پرید قلب من از عشق او خیری ندید

مصطفای حاج قلی اصغر شله یک زمانی عاشق من شد بله

بعد هوتن یار من فرهاد بود البته وسواسی و حساس بود

بعد از این وسواسی پر ادعا شد رفیقم خان داداش المیرا

بعد او هم عاشق مانی شدم بعد مانی عاشق هانی شدم

بعد هانی عاشق نادر شدم بعد نادر عاشق ناصر شدم

مادرش آمد میان حرف او گفت ساکت شو دگر ای فتنه جو

گرچه من هم در زمان دختری روز و شب بودم به فکر شوهری

لیک جز آنکه تو را باشد یک پدر دل نمی دادم به هر کس این قدر

خاک عالم بر سرت، خیلی بد               واقعا ً که پوز مادر را زد
 

  

دختری هستم به سن سی و سه * فارغ از درس و کلاس و مدرسه
مدرک لیسانس دارم در زبان * دارم از خود خانه و جا و مکان
مرغم و خواهم زبهر خود خروس * مانده ام در حسرت تاج عروس
مبل و اسباب و لوازم هر چه هست * پنکه و سرویس خواب و فرش و تخت
هست موجود و جهازم کامل است * پول نقد و زانتیا هم شامل است
هرچه گوئی هست و تنها شوی نیست * برسرم گیسو و زلف و موی نیست
ترسم از بی شوهری گردم تلف * بر دهانم آید از اندوه کف
کاش جای این همه پول و پِله *گیر میکرد شوهری توی تله
میشدم عبد و کنیز شوی خود * می نمودم چاره درد موی خود
گیسوانی عاریت چون یال اسب * می نشاندم بر سَرَم با زور چسب
زلف خود را چون پریشان کردمی * حتم دارم دردلش جا کردمی
آنچنان شوری زخود برپاکنم *تاکه شاید در دلش ماًوا کنم
بارالها تو کرم کن شوی را * خود مرتب میکنم این موی را

با عرض معذرت از خانمهای محترم
  
 
 
شدم با چت اسیر و مبتلایش// شبا پیغام می دادم برایش
به من می گفت هیجده ساله هستم// تو اسمت را بگو، من هاله هستم
بگفتم اسم من هم هست فرهاد// زدست عاشقی صد داد و بیداد
بگفت هاله زموهای کمندش// کمان ِابرو و قد بلندش
بگفت چشمان من خیلی فریباست// زصورت هم نگو البته زیباست
ندیده عاشق زارش شدم من// اسیرش گشته بیمارش شدم من
زبس هرشب به او چت می نمودم// به او من کم کم عادت می نمودم
دراو دیدم تمام آرزوهام// که باشد همسروامیّد فردام
برای دیدنش بی تاب بودم// زفکرش بی خور و بی خواب بودم
به خود گفتم که وقت آن رسیده// که بینم چهره ی آن نور دیده
به او گفتم که قصدم دیدن توست// زمان دیدن وبوییدن توست
زرویارویی ام او طفره می رفت// هراسان بود اواز دیدنم سخت
خلاصه راضی اش کردم به اجبار// گرفتم روز بعدش وقت دیدار
رسید از راه وقت و روز موعود// زدم ازخانه بیرون اندکی زود
چودیدم چهره اش قلبم فروریخت// توگویی اژدهایی برمن آویخت
به جای هاله ی ناز و فریبا// بدیدم زشت رویی بود آنجا
ندیدم من اثر از قد رعنا// کمان ِابرو و چشم فریبا
مسن تر بود او از مادر من// بشد صد خاک عالم بر سر من
زترس و وحشتم از هوش رفتم// از آن ماتم کده مدهوش رفتم
به خود چون آمدم دیدم که اونیست// دگر آن هاله ی بی چشم ورو نیست
به خود لعنت فرستادم که دیگر// نیابم با چت از بهر خود همسر
بگفتم سرگذشتم را به « جاوید» // به شعر آورد او هم آنچه بشنید
که تا گیرند از آن درس عبرت // سرانجامی ندارد قصّه ی چت

دختری هستم به سن سی و سه * فارغ از درس و کلاس و مدرسه
مدرک لیسانس دارم در زبان * دارم از خود خانه و جا و مکان
مرغم و خواهم زبهر خود خروس * مانده ام در حسرت تاج عروس
مبل و اسباب و لوازم هر چه هست * پنکه و سرویس خواب و فرش و تخت
هست موجود و جهازم کامل است * پول نقد و زانتیا هم شامل است
هرچه گوئی هست و تنها شوی نیست * برسرم گیسو و زلف و موی نیست
ترسم از بی شوهری گردم تلف * بر دهانم آید از اندوه کف
کاش جای این همه پول و پِله *گیر میکرد شوهری توی تله
میشدم عبد و کنیز شوی خود * می نمودم چاره درد موی خود
گیسوانی عاریت چون یال اسب * می نشاندم بر سَرَم با زور چسب
زلف خود را چون پریشان کردمی * حتم دارم دردلش جا کردمی
آنچنان شوری زخود برپاکنم *تاکه شاید در دلش ماًوا کنم
بارالها تو کرم کن شوی را * خود مرتب میکنم این موی را

با عرض معذرت از خانمهای محترم

زنی دارم ،فلک تایش ندیده**زدستش هوش وعقل من پریده
زرُخسارش نگو رحمت به شادی**زرفتارش دل و قلبم دریده
همه در خواب و در خرناس باشد**که از خرناس او خوابم پریده
اگر صد من عسل ریزی به رویش**نشاید خوردنش این ورپریده
مرتب چشم او دنبال چیزی ست**چه پررویی بوُد این چشم دریده
همه در فکر غیبت یا که تهمت**زاین کارش جهنم را خریده
بگیرد او زمن ایراد بسیار**نباشد فکر من این خیرندیده
کند خود را بَزَک چون دلقک سیرک**به روی گونه اش ، سرخاب ماسیده
کنم بهرش فراهم هرچه خواهد**میان خوردنیها او چریده
اگر با او روم اندر خیابان**طلا چون دید پاها یش سُریده
به شعر آورد شاعر حال و روز بنده**چوخواندم شد روان اشکم زدیده

  

 

 

 

 

حلال مشکلات

پول من جن و تو بسم الله... انتَ محبوب و انَأ شیدا
می دوی و من به دنبالت.... هرچه می آیم تو ناپیدا
سرعتت اندازۀ نور است...سرعتم چون لاک پشت امّا
از تراول عقده ها دارم .... چون نمی آید به پیش ما
بانک بیت العشق می باشد.... گاوصندوقش عجب زیبا
ای کلید حل هر مشکل..... کی گشایی مای پروبلم *را؟
صاحبت با اعتبار تو .... می فروشد فخر بر دنیا
بی تو انسان پوچ و بی معنا ست....با تو اما قدّ ِ یک دریا
بی تو هرکس را گدا گویند.... با تو امّا می شود دارا
با تو هر عفریته ای خوشگل.... بی تو هر زیبا ، دراکولا
گل نسا تا با تو پیمان بست.... نام خود را می کند مینا
مش غضنفر می شود کامبیز.... کل تقی نامش شود پویا
گر به روی سنگت اندازند.... راه می افتد بدون پا
یک نفر از درد دوریت.... رفته از دیوارها بالا
دیگری از عشق روی تو....کرده در بند اوین مأوا
طفلکی شهرام دیدی شد.... عاقبت از عشق تو رسوا؟
گفت با « جاوید» دانایی.... ترمزت یک دم بکش آقا
آن چه را گفتی قبول امّا.... می دهم پندی تو را حالا
گرچه بالا می رود هرچیز.... همره این دلبر رعنا
معرفت اما نخواهد رفت...... لاجرم همراه او بالا
گفتمش حرفت درست امّا .... گوش کن این نکته را جانا
معده ام وقتی پر از خالی ست.... معرفت کیلوی چن بابا؟
معذرت از اینکه بالاجبار..... چند من چن شد در این دعوا

 

 

 



آخ عجب سرماست امشب ای ننه
ما که میمیریم در هذا السنه

تو نگفتی میکنم امشب الو؟
تو نگفتی میخوریم امشب پلو؟

نه پلو دیدیم امشب نه چلو
سخت افتادیم در منگنه

آخ عجب سرماست امشب ای ننه

این اطاق ما شده چون زمهریر
باد می آید ز هر سو چون سفیر

من ز سرما میزنم امشب نفیر
می دوم از میسره بر میمنه

آخ عجب سرماست امشب ای ننه

اغنیا مرغ مسما میخورند
با غذا کنتاک و شامپا می خورند

منزل ما جمله سرما می خورند
خانه ما بد تر است از گردنه

آخ عجب سرماست امشب ای ننه

اندرین سرمای سخت شهر ری
اغنیا پای بخاری مست می

ای خداوند کریم فرد و حی
داد ما گیر از فلان السلطنه

آخ عجب سرماست امشب ای ننه

خانباجی می گفت با آقا جلال
یک قرآن دارم من از مال حلال

می خرم بهر شما امشب زغال
حیف افتاد آن قرآن در روزنه

آخ عجب سرماست امشب ای ننه

می خورد هرشب جناب مستطاب
ماهی و قرقاول و جوجه کباب

ما برای نان جو در انقلاب
وای اگر ممتد شود این دامنه

آخ عجب سرماست امشب ای ننه

تخم مرغ و روغن و چوب سفید
با پیاز و نان گر امشب می رسد

می نمودم(اشکنه)امشب ترید
حیف ممکن نیست پول اشکنه

آخ عجب سرماست امشب ای ننه

گر رویم اندر سرای اغنیا
از برای لقمه نانی بی ریا

قاپچی گوید که گم شو بی حیا
می درد ما را چو شیرارزنه

آخ عجب سرماست امشب ای ننه

نیست اصلا فکر اطفال فقیر
نه وکیل و نه وزیر و نه امیر

ای خدا! داد فقیران را بگیر
سیر را نبود خبر از گرسنه

آخ عجب سرماست امشب ای ننه

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد