عشق بی بندوبار

 

 

هرشب که آغوشم مکدر شد ؛از درد های مزمن بیکار

له می شدم اما نمی دیدی؛  درد مرا بر شانه ی دیوار 

 

حک میکنی ذهن مرا در خود ؛تا باز هم با من بیامیزی

حسی شبیه من نداری ؛نه !در عشق رعشه می زنی هربار

 

زل می زنم... زل می زنی بر من...توی اتاقی که شبش خواب است 

با سایه ام تا صبح می خوابم ,با سایه ایی شکل تو بلاجبار

 

برگردنم هی بوسه خواهی زد ؛سر می روم از زندگی هرشب

حسِ علاقه عادت من بود ...این بوسه را در خاطرت بسپار

 

تردید دارم دوستت دارم !بالا بیاور عشق را تف کن ...

فردای پاکم را نمی خواهم ,من خسته م از روزه ی شک دار

 

ازشعرهایم سخت بیزاری ،از حرفهایت سخت دلگیرم ...

این اعتماد لعنتی مرده است ؛با یک  نگاه مرده ی بیمار 

 

زن بودنم حس قشنگی نیست...زن بودنم یعنی هجوم درد 

از دست هایت دور خواهم شد،از دستهای خسته ی تب دار 

 

دارد نگاهت می کند یک زن ؛دارد نگاهم می کند مردی ...

گم میشوم در رفتنت از دور ؛در طعم تلخ پاکتی سیگار

 

من مست در این آسمان گیج ؛یک مشت قرص مزمن بیکار

می ترسم از این روزگار مست؛می ترسم از آغاز یک تکرار

 

بن بست هایت را نخواهی برد...می پیچم از دردی درون خود

هی مشت می کوبم به این دیوار ...


                هی مُــــــــــشت می کـــــــــــوبم به این

                                                 دیـــــــــــــــوار...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد