زن عشق می کارد و کینه درو می کند ...(دکتر علی شریعتی)

 
زن عشق می کارد و کینه درو می کند ... 
دیه اش نصف دیه توست و مجازات زنایش با تو برابر ... 
می تواند تنها یک همسر داشته باشد و تو مختار به داشتن چهار همسر هستی ... 
برای ازدواجش در هر سنی اجازه ولی لازم است و تو هر زمانی بخواهی به لطف قانونگذار می توانی ازدواج کنی ... 
در محبسی به نام بکارت زندانی است و تو ... 
او کتک می خورد و تو محاکمه نمی شوی ... 
او می زاید و تو برای فرزندش نام انتخاب می کنی ... 
او درد می کشد و تو نگرانی که کودک دختر نباشد ... 
او بی خوابی می کشد و تو خواب حوریان بهشتی را می بینی ... 
او مادر می شود و همه جا می پرسند نام پدر ... 
و هر روز او متولد میشود؛ عاشق می شود؛ مادر می شود؛ پیر می شود و میمیرد ... 
و قرن هاست که او عشق می کارد و کینه درو می کند چرا که در چین و شیارهای صورت مردش به جای گذشت زمان جوانی بربادرفته اش را می بیند و در قدم های لرزان مردش، گام های شتابزده جوانی برای رفتن و درد های منقطع قلب مرد سینه ای را به یاد می آورد که تهی از دل بوده و پیری مرد رفتن و فقط رفتن را در دل او زنده می کند ... 
و اینها همه کینه است که کاشته می شود در قلب مالامال از درد ... 
و این، رنج است
 
                                                    دکتر علی شریعتی

شعر از شاعران معاصر ایران


بر روی ما نگاه خدا خنده می زند،
هر چند ره به ساحل لطفش نبرده ایم.
زیرا چو زاهدان سیه کار خرقه پوش،
پنهان ز دیدگان خدا می نخورده ایم

پیشانی ار ز داغ گناهی سیه شود،
بهتر ز داغ مهر نماز از سر ریا.
نام خدا نبردن از آن به که زیر لب،
بهر فریب خلق بگوئی خدا خدا.

ما را چه غم که شیخ شبی در میان جمع،
بر رویمان ببست به شادی در بهشت.
او می گشاید … او که به لطف و صفای خویش،
گوئی که خاک طینت ما را ز غم سرشت.

طوفان طعنه، خنده ی ما را ز لب نشست،
کوهیم و در میانه ی دریا نشسته ایم.
چون سینه جای گوهر یکتای راستیست،
زین رو بموج حادثه تنها نشسته ایم.

مائیم … ما که طعنه زاهد شنیده ایم،
مائیم … ما که جامه تقوی دریده ایم؛
زیرا درون جامه بجز پیکر فریب،
زین راهیان راه حقیقت ندیده ایم!

آن آتشی که در دل ما شعله می کشید،
گر در میان دامن شیخ اوفتاده بود؛
دیگر بما که سوخته ایم از شرار عشق،
نام گناهکاره رسوا! نداده بود.

بگذار تا به طعنه بگویند مردمان،
در گوش هم حکایت عشق مدام ما.
“هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است در جریده عالم دوام ما 
 
 
عاشقان ، سرشکسته گذشتند
شرمسار ِ ترانه های ِ بی هنگام ِ خویش
و کوچه ها ، بی زمزمه ماند و صدای پا.
سربازان شکسته گذشتند
خسته ، بر اسبان تشریح
و لَته های بیرنگ ِ غروری نگون سار
 بر نیزه هایشان.
تو را چه سود
 فخر به فلک برفروختن
هنگامیکه هر غبار ِ راه ِ لعنت شده ، نفرینت میکند؟
تو را چه سود از باغ و درخت
که با یاس ها
به داس سخن گفته ای؟
آنجا که قدم برنهاده باشی
گیاه از رُستن تن میزند
چرا که تو
 تقوای خاک و آب را
هرگز باور نداشتی.
فغان ! که سرگذشت ما
سرود ِ بی اعتقاد ِ سربازان ِ تو بود
که از فتح ِ قلعه ِ روسپیان
بازمی آمدند.
باش تا نفرین ِ دوزخ از تو چه سازد
که مادران ِ سیاه پوش
- داغ داران ِ زیباترین فرزندان ِ آفتاب و باد -
هنوز از سجاده ها
 سربرنگرفته اند. 
 
 
 
همه چیز آرومه تو به من دل بستی این چقدر خوبه که تو کنارم هستی
همه چی آرومه من چقدر خوشحالم پیشم هستی حالا به خودم می بالم
تو به من دل بستی از چشمات معلومه من چقدر خوشبختم همه چی آرومه
تشنه ی چشماتم منو سیرابم منو با لالایی دوباره خوابم کن
بگو این آرامش تا ابد پا بر جاست
حالا که برق عشق تو نگاهت پیداست
همه چیز آرومه من چقدر خوشحالم پیشم هستی حالا به خودم می بالم
عاقشم هستی این از چشمات معلومه
همه چیز آرومه تو به من دل بستی این چقدر خوبه که تو کنارم هستی
قصه ها خوابیدن شک نداریدیگه تو  به احساس من
تشنه چشماتم منو سیرابم کن منو با لالایی خوابم کن
بگو که این آرامش تا ابد پا برجاست
 
 
 
سیمین بهبهانی
 

یا رب مرا یاری بده ، تا سخت آزارش کنم
هجرش دهم ، زجرش دهم ، خوارش کنم ، زارش کنم
از بوسه های آتشین ، وز خنده های دلنشین
صد شعله در جانش زنم ، صد فتنه در کارش کنم
در پیش چشمش ساغری ، گیرم ز دست دلبری
از رشک آزارش دهم ، وز غصه بیمارش کنم
بندی به پایش افکنم ، گویم خداوندش منم
چون بنده در سودای زر ، کالای بازارش کنم
گوید میفزا قهر خود ، گویم بخواهم مهر خود
گوید که کمتر کن جفا ، گویم که بسیارش کنم
هر شامگه در خانه ای ، چابکتر از پروانه ای
رقصم بر بیگانه ای ، وز خویش بیزارش کنم
چون بینم آن شیدای من ، فارغ شد از احوال من
منزل کنم در کوی او ، باشد که دیدارش کنم 

 

جواب ابراهیم صهبا به سیمین بهبهانی : 

یارت شوم ، یارت شوم ، هر چند آزارم کنی
نازت کشم ، نازت کشم ، گر در جهان خوارم کنی
بر من پسندی گر منم ، دل را نسازم غرق غم
باشد شفا بخش دلم ، کز عشق بیمارم کنی
گر رانیم از کوی خود ، ور باز خوانی سوی خود
با قهر و مهرت خوشدلم کز عشق بیمارم کنی
من طایر پر بسته ام ، در کنج غم بنشسته ام
من گر قفس بشکسته ام ، تا خود گرفتارم کنی
من عاشق دلداده ام ، بهر بلا آماده ام
یار من دلداده شو ، تا با بلا یارم کنی
ما را چو کردی امتحان ، ناچار گردی مهربان
رحم آخر ای آرام جان ، بر این دل زارم کنی
گر حال دشنامم دهی ، روز دگر جانم دهی
کامم دهی ، کامم دهی ، الطاف بسیارم کنی 


جواب سیمین بهبهانی به ابراهیم صهبا : 

گفتی شفا بخشم تو را ، وز عشق بیمارت کنم
یعنی به خود دشمن شوم ، با خویشتن یارت کنم؟
گفتی که دلدارت شوم ، شمع شب تارت شوم
خوابی مبارک دیده ای ، ترسم که بیدارت کنم


جواب ابراهیم صهبا به سیمین بهبهانی : 

دیگر اگر عریان شوی ، چون شاخه ای لرزان شوی
در اشکها غلتان شوی ، دیگر نمی خواهم تو را
گر باز هم یارم شوی ، شمع شب تارم شوی
شادان ز دیدارم شوی ، دیگر نمی خواهم تو را
گر محرم رازم شوی ، بشکسته چون سازم شوی
تنها گل نازم شوی ، دیگر نمی خواهم تو را
گر باز گردی از خطا ، دنبالم آیی هر کجا
ای سنگدل ، ای بی وفا ، دیگر نمی خواهم تو را


جواب رند تبریزی به سیمین بهبهانی و ابراهیم صهبا : 

صهبای من زیبای من ، سیمین تو را دلدار نیست
وز شعر او غمگین مشو ، کو در جهان بیدار نیست
گر عاشق و دلداده ای ، فارغ شو از عشقی چنین
کان یار شهر آشوب تو ، در عالم هشیار نیست
صهبای من غمگین مشو ، عشق از سر خود وارهان
کاندر سرای بی کسان ، سیمین تو را غمخوار نیست
سیمین تو را گویم سخن ، کاتش به دلها می زنی
دل را شکستن راحت و زیبنده ی اشعار نیست
با عشوه گردانی سخن ، هم فتنه در عالم کنی
بی پرده می گویم تو را ، این خود مگر آزار نیست؟
دشمن به جان خود شدی ، کز عشق او لرزان شدی
زیرا که عشقی اینچنین ، سودای هر بازار نیست
صهبا بیا میخانه ام ، گر راند از کوی وصال
چون رند تبریزی دلش ، بیگانه ی خمار نیست


عتاب شمس الدین عراقی به رند تبریزی:

ای رند تبریزی چرا این ها به آن ها می کنی
رندانه می گویم ترا ،کآتش به جان ها می کنی 
ره می زنی صهبای ما ای وای تو ای وای ما
شرمت نشد بر همرهان ، تیر از کمان ها می کنی؟ 
سیمین عاشق پیشه را گویی سخن ها ناروا
عاشق نبودی کین چنین ، زخم زبان ها می کنی 
طشتی فرو انداختی ، بر عاشقان خوش تاختی
بشکن قلم خاموش شو ، تا این بیان ها می کنی 
خواندی کجا این درس را ، واگو رها کن ترس را
آتش بزن بر دفترت ، تا این گمان ها می کنی 
دلبر اگر بر ناز شد ،افسانه ی پر راز شد …
دلداده داند گویدش : باز امتحان ها می کنی 
معشوق اگر نرمی کند ، عاشق ازآن گرمی کند!
ای بی خبر این قصه را ، بر نوجوان ها می کنی؟ 
عاشق اگر بر قهر شد ، شیرین به کامش زهر شد
گاهی اگر این می کند ، بر آسمان ها می کنی؟ 
او داند و دلدار او ، سر برده ای در کار او
زین سرکشی می ترسمت ، شاید دکان ها می کنی 
از (بی نشان) شد خواهشی ، گر بر سر آرامشی
بازت مبادا پاسخی ، گر این ، زیان ها می کنی  
 

(این هم از قطعه شعرهای خودم)

خورشید شامگاهی آسمان را ترک میگوید
و سپیدی دماوند به سیاهی میگراید
دیروز:
       می پنداشتم که مردی دلیرم
       و قلب کوچکی را شکستم
امروز:
       آستین قبای نازکم از اشک نمناک است.
چشم فندقی من در انتظار بخششم.
 
خیره در چشمان فندقی ات میشوم
در دل نوای تو را سر میدهم
لختی بخند
که خنده ات آرام بخش وجود من است
 
روزی که لبخندی حقیقی بر لبانم نقش بندد
روزی که بتوانم عشقی را پاسخگو باشم
و چشم دلی را سیراب کنم
روزی است که میتوانم عاشقانه دستت را بگیرم
و تو را با عشق، به زندگی پیوند دهم.
زیرا که دست دیگری، دست مرا گرفته است
و مرا با لذت زندگی پیوند داده است.
به گمانم دست خدا باشد!!
آری دست خداست ،
پس مرا دریاب و بگذار خدایی باشم
دستت را به من بده،
تو نیز خدایی باش. 
 
من ، تو ، ما ، جهان ، همه در تغییرند
عمر در تغییر است
عشق در تاثیر است
همه در عاقبت خویش پر از تغییرند
همه در تاثیرند
خواب در پیله پر از تغییر است
و تو تعبیر همان خواب هستی
            خواب پروانه شدن
               که پر از تغییر است
تو ز تغییر دلم میترسی
لیک من بی تردید
            انتخابت کردم
پیله ات را بگشا
  در دلم باکی نیست
      چون که پروانه شدن
          بهترین تعبیرُ بهترین تغییر است
 
کاش میدانستم
به چه می اندیشی
که نگاه تو چنین سرد و ثقیل
به سراپای وجودم مشکوک
خنده ات از سر زور
و کلامت همه با فکر دلم بیگانه
به چه می اندیشی؟
از تمنای دلم بیخبری!
من و احساس دلم دشمن سختت هستیم؟
یا تقاصیست که باید به دلت پس بدهم
بابت پستی مردان هوسباز دگر؟
به چه می اندیشی؟ 
 
هر روز کلام و کلام و کلام
هر روز با کلام زیبای تو تکرار میشوم
هر لحظه نگاه و نگاه و نگاه
هر لحظه در نگاه، نگاهت مرور میشود
هر آن نیاز و نیاز و نیاز
هر آن نیاز وجودم وجود توست
هر بار خیال و خیال و خیال
هر بار خیال میکنم که نوازش میکنی مرا 
 

امروز دوباره باران بارید و دلم هوای تورا کرد
کاش در کنارم بودی
دست در دست هم
زیر باران قدم میزدیم
و یکدیگر را مرور میکردیم
اما دریغ... 
 
 
                                                          (این هم از قطعه شعرهای خودم)

معادلات زندگی

 
معادله 1
انسان = خوردن + خوابیدن + کار+ لذت
خر =  خوردن + حوابیدن
 
بنابراین:
انسان = خر + کار + لذت
 
در اینصورت:
انسان – لذت = خر + کار
 
به عبارت دیگر
انسانی که لذت نمی برد چون خری است که فقط کار می کند.
 
معادله 2
مرد = خوردن + خوابیدن + پس انداز کردن
خر = خوردن + خوابیدن

بنابر این:
مرد = خر+ پس انداز کردن

بنابر این:
مرد - پس انداز = خر

به عبارت دیگر
مردهایی که پس انداز نمی کنند با خر برابرند

معادله 3
زن = خوردن + خوابیدن + هزینه کردن
خر = خوردن + خوابیدن

بنابراین:
زن = خر + هزینه کردن

در اینصورت:
زن – هزینه کردن = خر

به عبارت دیگر:
زنهایی که هزینه نمی کنند خرند.

نتیجه گیری از معادلات 2 و 3
مردهایی که پس انداز نمی کنند = زن هایی که هزینه نمی کنند

بنابراین:
وقتیکه مردها پس انداز می کنند از خر شدن زن هایشان جلوگیری می کنند(نتیجه منطقی 1)
و زن هاییکه هزینه می کنند از خر شدن مردهایشان جلوگیری می کنند (نتیجه منطقی 2)

بنابر این خواهیم داشت:
مرد + زن = خر + پس انداز + خر+ هزینه

بنابر این....از نتایج منطقی 1 و 2 می توانیم استنباط کنیم که:
مرد + زن = 2خر که با شادی در کنار هم زندگی می کنند

سالروز دوستیمون مبارک

دیدی چهار سال گذشت به همین زودیه زود

مثه آبی که به جریانه توی بستر رود

سال پیش میون گل ها تو خود فصل پاییز

با یه نامه ی کوچولو پایه ی دوستی ما نشست به بار

مثه یک نهال کوچیک که هنوز هیچی نداشت

عشق من . محبت تو گل زندگی واسش به جا گذاشت

توی این یه سال ببخشید اگه کم صبر بودم

آخه راستش واسه دیدن چشای نازنینت یه کمی هول بودم

یادته وقتی میخواستم امتحانت بکنم؟؟؟؟؟

پرسیدی چرا؟منم گفتم میخوام زشتیه قلب پسرا رو به تو اثبات کنم

اما دیدی نتونستم پاکیو نجابتت رو قد حتی سر سوزن لکه دارش بکنم

غیر از اینکه حالا باید صد هزار بار ازت عذر خواهی کنم

کی باشه یه روزی پیش هم تو این فصل قشنگ

جشن بگیریم بهترین روز پاییز رو(۲۸) تو یه باغ هفت رنگ

 

 

دوست دارررررررررررررم

دلم میخواد واست بگم....

دلم میخواد واست بگم....

 از لحظه های سوت و کور بی کسی        از لحظه های مبهم دلواپسی

دلم میخواد واست بگم....

از لحظه های بی تو پر ز خستگی            از لحظه های سرد بی هم نفسی

دلم میخواد واست بگم....

چی کشیدم تو انتظار    

 چند تا پائیز توی حیاط رو برگای قرمز و زار

به در نگاه کردم و گفتم که بیا 

  قاصدکه خبر میداد که حتی اسمت دیگه یادش نمیاد

دلم میخواد واست بگم اما تو نیستی بشنوی

نیستی که این سکوت تلخ و بشکنی

من موندم و یه مشت عکس کاغذی

تو قفسی از عشق تو . تو عالم دلواپسی

متن آخر......

توی این دیار غربت یه دیوونه ...........

اومده میخواد که از عشق بخونه..........

واسه ی کی . واسه ی چی؟؟؟؟

واسه اون کسی که هرگز نمیفهمه . نمی دونه؟؟؟؟

واسه اون کسی که عمری عاشقش بود ......

واسه اونی که نمیفهمه یکی واسش پریشونه......

واسه اون کسی که هرگز نمی دونه واسه عشقش

خود خورشید . خود ابر و باد و باروونه.............

واسه اون کسی که خنده هاش همیشه

مثه اون شمعدونیای توی گلدونه

واسه اون کسی که هر وقت اشکاش از رو گونه هاش قل میخوره...

واسش از برگ ریزوونای پائیزه ابی میخونه.........(کی اشکاتو پاک میکنه شبا که غصه داری؟؟؟؟)

واسه ی همون کسی که بار اول وقتی دیدش

گفت چقدر واسم عزیزی آی دیوونه.......

واسه ی همون کسی که وقتی رفت باهاش به زیر بید مجنون

گفت که اون حالت برگاش مثه گیسوی تو میمونه..........

حالا اون عاشق سر گشته و حیرون

خوب میدونه واسه ی کی داره از عشق میخونه

واسه اون کسی که عشقش خوب میدونه

دیگه هرگز بر نمی گرده به خونه..............

هر کیو می بینی یه جوری شاکیه........

خنده های زورکی اشکای یواشکی

شبو روزی بی هدف لحظه های الکی

ساعتای پر سوال دلخوشیها تو خیال

حسرت پرنده ی دل که نداره پر و بال

این دو روز رندگی کی شده تو کهنه گی

می دونم دیگه بریدی تو هوای خستگی

می دونم خسته شدی مرغ پر بسته شدی

میدونم طاقت نداری واسه سوز تشنگی

دل خوشیا یه لحظه به خندش نمی ارزه

از همه کس طلبکار یه دنیا زیر قرضه

نه خط خطی نه ساده مسافره گم و گیج

یه جاده سخت و دشوار به مقصد پر از نیش

هوای تازه می خوای نگاه بی بهونه

خود خوده صداقت جوابه عاشقانه

یه حرفه راستی راستی از ته دل می خواستی

اون که بسازه از نو تو رو با همه کاستی

یک شبه بارونی بسه برای از نو تر شدن

یک گل شمعدونی بسه برای عاشق تر شدن

خدایا


                                                                      

عشق.................

عشق

نمی دونم از کجا شروع کنم قصه ی تلخ سادگی مو

نمی دونم چرا قسمت می کنم روز های خوب زندگی مو

چرا تو اول قصه همه دوستم می دارن

وسط قصه می شه سر به سرم می زارن

تا می خواد قصه تموم بشه همه تنهام می زارن

می تونم مثل همه دورنگ باشم دل نبازم

می تونم مثل همه یه عشق بادی بسازم تا با یه نیشه زبون بترکه وخراب بشه

تا بیان جمعش کنن حوباب دل سراب بشه

می تونم بازی کنم با عشق واحساس کسی

می تونم درست کنم ترس دل ودل واپسی

می تونم دروغ بگم تا خودمو شیرین کنم .....

می تونم پشت دلا قایم بشم کمین کنم ....

ولی با این همه حرفا باز منم مثل اونا یه دروغ گو می شم همیشه دروغ ورده زبونم می شه

یه نفر پیدا بشه به من بگه چیکار کنم.......

با چه تیری اونی که دوسش دارم شکار کنم..؟

من باید از چی بفهمم که کسی دوستم داره .....؟

توی دنیا داستان عشق و واقعی وجود داره ؟