وچند سال بعد یک دیوانه در کوچه

من مانده ام با اختراعی ازگراهام بِل

هی زنگ می زد مکث کردم با کمی دل دل

برداشتم گوشی الو الهام تویی؟ خوبی؟

که ناگهان فریاد زد ای ترسوی بُزدل!

اصلن نمی فهمم خدای من چرا الهام

 از من  چرا دلخور شدی ای دختر عاقل

برهم نزن طرح قدیمی رفاقت را

بازی نکن با عشق من مانند یک پازل

شاید سکوت تو پراز ناگفته ها باشد

مثل صدای شاملو با شعری از بیدل

این خواستگار آخری میلیونری تُخس است

دیدی چطوری رفتی از دستم دل غافل!

دوراه مانده : می کُشم یا می روم از شهر

یا می شوم دامادتان یا می شوم قاتل

و راه سوم خودکشی با چند تا مدرک

که تو مرا کُشتی خیال واهی و باطل

                  ***

سر چوپی روز عروسیتان منم الهام

همراه با ساز و دهُل با هلهله با کِل

الهام نمی دانم که بعد تو چه باید کرد

بعد از تو حتمن می روم یک روز زیر گِل 

وچند سال بعد یک دیوانه در کوچه 

تو آمدی با بچه ای مثل خودت خُشگل

 

سرنوشت

روزگاریست که من معرکه دارش شده ام  

 مثل عیسی سند چوبه ی دارش شده ام  

 باورم کن که چنان عقربه ی خانه بدوش

 پا به پای دل خود لحظه شمارش شده ام

 هوس چیدن یک سیب پر از وسوسه است

 باغ چشمت که هواخواه بهارش شده ام

میرسد تا به قفس های بلورین گناه

 جاده سرد سکوتی که غبارش شده ام

انتظارو قفس این همه تکرار سکوت

 سرنوشتی است که من سخت دچارش شده ام

کوچه

کوچه


بی تو ، مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم !

در نهانخانة جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید

یادم آید که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشة ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ

یادم آید : تو بمن گفتی :
ازین عشق حذر کن !
لحظه ای چند بر این آب نظر کن
آب ، آئینة عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا ، که دلت با دگران است
تا فراموش کنی ، چندی ازین شهر سفر کن !

با تو گفتنم :
حذر از عشق ؟
ندانم
سفر از پیش تو ؟
هرگز نتوانم
روز اول که دل من به تمنای تو پَر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو بمن سنگ زدی ، من نه رمیدم ، نه گسستم
باز گفتم که : تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم ، همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم ، نتوانم … !


اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب نالة تلخی زد و بگریخت !
اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید

یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم
نگسستم ، نرمیدم

رفت در ظلمت غم ، آن شب و شبهای دگر هم
نه گرفتی دگر از عاشق آزده خبر هم
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم !
بی تو ، اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم

چشم در راهِ

چشم در راه کسی هستم
کوله یارش بر دوش ،
آفتابش در دست
خنده بر لب ، گل به دامن ، پیروز
کوله بارش سرشار از عشق ، امید
آفتابش نوروز
باسلامش ، شادی
در کلامش ، لبخند
از نقس هایش گُل می بارد
با قدم هایش گُل می کارد

مهربان ، زیبا ، دوست
روح هستی با اوست !

قصه ساده است ، معما مشمار ،
چشم در راه الهام آری ،
چشم در راهِ الهام

به هیچ کس اعتماد نکن

به هیچ کس راز دل نگو دخترک
به هیچ کس نگو که دل بسته ام به تو
به هیچ کس نگو که عاشقش شدی
نه، نه ،نگو
نه، نه، به هیچ کس اعتماد نکن
به هیچ کس نگو که یه شبی کنار
پنجره گریه کردی از خاطرش
به هیچ کس نگو که از دیدنش
سرعت قلبت از ثانیه جلو می زنه
به هیچ کس نگو که روزها گذشت و
پیر شدی در انتظار دیدنش
به هیچ کس نگو به هر دری زدی
برای باز دوباره دیدنش
به هیچ کس نگو حتی کسی که

چتر شد زیر باران برای تو
به هیچ کس نگو حتی کسی که گفت عاشقت شده
به هیچ کس نگو حتی کسی که نیمه شب برای تو شعر گفته
به هیچ کس نگو حتی کسی که گفت از بی اعتناییت دلم شکسته
شک نکن او روزی با تمام عشق رها می کنه تو رو
نه نه کسی به احساس پاک تو که مثل یک گل شکفته است توجهی نمی کنه
آری گل تازه شگفته ات به دست عابران چیده می شه
یا که زیر پایشان مثل یک علف لهیده می شه
دیدی که گفتم به هیچ کس اعتماد نکن

عشق تنهایی

من برای فریادم تو را بهانه می کنم... 

و تو برای سکوتت مرا... 

چه دردناک است قصه ی من و تو... 

 قصه ی فریاد وسکوت!!!... 

 حرفی برای گفتن نمانده است... 

 دلد برای دلتنگ شدن نمانده است... 

اشکی برای ریختن نمانده است... 

امیدی برای ماندن نمانده است... 

توانی برای گلایه . شکایت نمانده است... 

قلبی برای عاشق شدن هم نمانده است... 

حتی دستی برای تمنای یک آرزو هم نمانده است... 

شاید زخم سکوت تو... 

روزی قلب فریاد مرا بشکند... 

و مرا برای سکوتی ابدی وا دارد ... 

شاید... اما نمی دانم...آن روز...روز سکوت من...این روزها نیست...

کدوم احمقی من و تو رو از هم جدا کرد

کدوم احمقی من و تو رو از هم جدا کرد

 

در نگاه تو بودم .... در فکرت بودم ......... در حرفهایت اولین نفر بودم

در خیال رویاهایت من پرواز میکردم

نمی دونم چی شد؟!!!.....شاید دست تقدیر باشه که من و تو رو .....

جدا کرد و گمراه عالمم کرد

.......

کاش می شد ....کاش می شد ....که این یه خواب بود

..

خوابی که با بیدار شدنش

از یک توهم مزخرف از خیا لم دور می شد

....

ولی توهم نبود...خوابم نبود....یک واقعیت بود

.

نمی دونم کدوم احمقی اومد و تو رو از من جدا کرد

.

ولی نشد

از هم جدا کرد

+ نوشته شده

مرگ عشق

مرگ عشق

می رسد روزی که بی من روز هارا سر کنی

می رسد روزی که بی من روز هارا سر کنی

می رسد روزی که مرگ عشق را باور کنی

می رسد روزی که تنها در کنار عکس من

نامه های کهنه ام را موبه مو از بر کنی  

 

.......................... 

گفتی می خوام بهت بگم همین روزا مسافرم
«باید برم» برای تو فقط یه حرف ساده بود
کاشکی می دیدی قلب من به زیر پات افتاده بود
شاید گناه تو نبود، شاید که تقصیر منه
شاید که این عاقبتِ این جوری عاشق شدنه
***
سفر همیشه قصه رفتن و دلتنگیه
به من نگو جدایی هم قسمتی از زندگیه
همیشه یک نفر میره آدم و تنها می ذاره
میره یه دنیا خاطره پشت سرش جا می ذاره
همیشه یک دل غریب یه گوشه تنها می مونه
یکی مسافر و یکی این وره دنیا می مونه
***
دلم نمیاد که بگم به خاطر دلم بمون
اما بدون با رفتنت از تن خستم میره جون
بمون برای کوچه‌ای که بی تو لبریزه غمه
ابری تر از آسمونش ابرای چشمای منه
***
بمون واسه خونه‌ای که محتاج عطر تن توست
بمون واسه پنجره ای که عاشق دیدن توست!
..........................................................

قبرستان

با سلام خدمت دوستان عزیزم دو سه روز پیش رفته بودم قبرستون برای زیارت و فاتحه فرستادن برای پدر و اقوام خویش که دیدم یک عده افتاده اند روی قبری گریه و زاری می کنند رفتم جلو ودیدم یکی از پدر می گوید یکی از برادر بلاخره در همان گیر ودار ی شعری به ذهنم رسید که گفتم اگه شما هم بدونید بهتره... 

 

 

بی خبر از همدیگر آسودن چه سود 

بر مزار مردگان خویش نالیدن چه سود 

زنده را باید به فریادش رسید 

ورنه بر سنگ مزارش آب پاشیدن چه سود 

 

پس بیاید در روزهای زندگی همدیگه رو دوست داشته باشیم وبه همدیگه فکر کنیم همیشه خوش و خرم باشید عزیزانم.

حس نکرد

هیچ کس ویرانیم را حس نکرد 

وسعت تنهاییم را حس نکرد 

در میان خنده های تلخ من 

گریه پنهانیم را حس نکرد 

در هجوم لحظه های بی کسی  

درد بی کس ماندنم را حس نکرد 

آن که با آغاز من مانوس بود 

لحظه پایانیم را حس نکرد.