قانون عشق

قانون عشق: یک پسر با یک نگاه از یک دختر خوشش میاد ... و عشق از طرف اون شروع میشه ... تا جایی که زندگیش رو پای عشقش میذاره ... اما دختر باور نمیکنه ... چون یک چیزهایی دیده و شندیده ... تا دختر میاد پسر رو باور کنه ، پسر دلسرد و خسته میشه ... میره با یکی دیگه ... بعد که دختر تازه تونسته پسر رو باور کنه میره طرفش ... اما پسر رو با یکی دیگه میبینه ... اینجاست که میگه: حدسم درست بود

 

اگر پسر نبود دعوا نبود ... خشونت نبود عشق نبود اگر دختر نبود هوس نبود ... لطافت نبود ... دعوای پسرا نبود.. عشق نبود. به نظر شما بهتر نبود هیچ کدوم نبودیم؟؟؟

دکتر علی شریعتی

من بی نهایت دکتر علی شریعتی رو دوست دارم تا اونجایی که بتونم جملات کرانبهاشو میذارم

 شما هم اکه از ایشون متنی خوندید برای منم بفرستید تا اینجا استفاده کنم

 

 

من رقص دختران هند را بیشتر از عبادت والدینم دوست دارم

 زیرا انان از روی عشق می رقصند و اینان از روی عادت

کاش

کاش قلبم درد تنهایی نداشت سینه ام هرگز پریشانی

 

 نداشت 

  

کاش برگهای آخر تقویم عشق حرفی از یک روز  

 بارانی نداشت
  

کاش می شد راه سخت عشق را بی خطر پیمود و  

 قربانی نداشت 


پنجره ای برای........برای تو


کولی ها می رقصند
با شب ِ گیسوان ام
حسی شبیه خواب
از صبح ام می پرد

پژواک صدا
آرامش ِ مرغ هوا را
در هراس
 تبعید آسمان می کند 
در عصر ِتپه ها ی باد


شبِ خسته
ریخته
برشانه ام
با بافه ای از بال ها ی شکسته
تا آوازها ی آبی 
از پر ِنگاه بریزد

خرمن ام کن
بر دره ها ی تاریک
براسکلت  باران

بر چینم
در قطره ها ی چشم خورشید

 بادم بده
 در پلکان پنجره
که هر روز برای تو باز می شود

یک شاخه از مهتاب

باز می شود پوست نازک
در استخوان تاریک
ماه به بلوغ می رسد
با جوش ها ی ستاره
بر گونه ی آسمان

پیدا می شو م
در دره های دهان
با رودی از صخره ها
سینه ای شیر

پره های خوا ب می پرند
 
رویای یک بوسه
زبان نمناک نعنایی
به نشانی از هیچ لبی ِ
و شط شرجی هیچ آغوشی

نه طعم یک قرص نان
نه خیال ِ ِهیچ سنبله ای


تنها
انگشتِ باران
که در عبور آتش و آب و باد
پنجره هانمناک می کند


یک شاخه از مهتاب
خالی ازآیه



یک مشت
کبوتر
بی طوق
بر درخت زیتون

باده نوشیده شده پنهانی

مرز در عقل وجنون باریک است  

کفر و ایمان چه بهم نزدیک است 

عشق هم در دل ما سردرگم 

مثل ویرانی و بهت مردم  

گیسویت تعزیتی از رویاست 

شب طولانی خون تا فرداست 

خون چرا در رگ من زنجیر است  

زخم من تشنه تر از شمشیراست 

مستم از جام تهی حیرانی  

باده نوشیده شده پنهانی 

عشق تو پشت جنون محو شده  

هوشیاریست مگو سلب شده 

من و رسوایی و این بار گناه 

تو و تنهایی و چشم سیاه 

از من تازه مسلمان بگذر بگذر 

دل دیوانه به دین عشق تو شد 

جاده ی شک به یقین عشق تو شد 

مستم جام تهی حیرانی 

باده نوشیده شده پنهانی  

 

 

 برای محرم چه در نظر گر فتین.الان دوماه پانزده روز مونده دوستان من

عشق پنهانی(صنم میرزازاده نافع)

دلشوره دارم امشب از.عطر تن پیراهنت 

دست مرا محکم بگیر.می ترسم از گم کردنت 

ای عشق پنهانی!مرا.تا پهنه ی رویا ببر 

میلرزم امالحظه را.با قصه قسمت می کنم  

پنهان ز چشم دیگران.دل را به اسمت می کنم 

آهستی در گوشم بگو در شب تو می مانی و من 

افسانه های کهنه را تنها تو می دانی و من 

دست مرا محکم بگیر.مترسم از گم کردنت 

دلشوره دارم امشب از عطر تن و پیراهنت

زندگی

زندگی یک معماست، آن را با زیرکی حل کنید.
زندگی یک تجربه است، مرور کنید.
زندگی یک مبارزه است، شما برنده باشید.
زندگی یک کشتی است، با آن دریانوردی کنید.
زندگی یک سوال است، جوب آن را پیدا کنید.
زندگی یک وبلاگ است، آن را برای خود طراحی کنید.
زندگی یک موفقیت است، از آن لذت ببرید.
زندگی یک هدیه است، آن را دریافت کنید.
زندگی دعاست، آن را همیشه بخوانید.
زندگی درد دندان است، آن را تحمل کنید.
زندگی یک دوربین است، بنابراین بهتر است با صورت خندان و شاد روبروی آن باشید

فریاد

فریاد 

من برای فریادم تو را بهانه می کنم ...

و تو برای سکوتت مرا ...

چه دردناک است قصه ی من و تو ...

قصه ی فریاد و سکوت !!! ...

...................................................

حرفی برای گفتن نمانده است  ...

دلی برای دلتنگ شدن نمانده است ...

اشکی برای ریختن نمانده است ...

امیدی برای ماندن نمانده است ...

توانی برای گلایه و شکایت نمانده است ...

قلبی برای عاشق شدن هم نمانده است ...

حتی دستی برای تمنای یک آرزو هم نمانده است ...

شاید زخم سکوت تو ...

روزی قلب فریاد مرا بشکند ...

و مرا به سکوتی ابدی وا دارد ...

شاید ...اما می دانم ...آن روز ... روز سکوت من ... این روزها نیست ...

با درون سوخته دارم سخن

دود می خیزد ز خلوتگاه من.
کس خبر کی یابد از ویرانه ام ؟
با درون سوخته دارم سخن.
کی به پایان می رسد افسانه ام ؟

دست از دامان شب برداشتم
تا بیاویزم به گیسوی سحر.
خویش را از ساحل افکندم در آب،
لیک از ژرفای دریا بی خبر.

بر تن دیوارها طرح شکست.
کس دگر رنگی در این سامان ندید.
چشم میدوزد خیال روز و شب
از درون دل به تصویر امید.

تا بدین منزل نهادم پای را
از درای کاروان بگسسته ام.
گرچه می سوزم از این آتش به جان ،
لیک بر این سوختن دل بسته ام.

تیرگی پا می کشد از بام ها :
صبح می خندد به راه شهر من.
دود می خیزد هنوز از خلوتم.
با درون سوخته دارم سخن